کالیستو



این روزا، فهمیدم که نوشتن برای من یه جور مسکن یا بهتره بگم داروعه! دوایی که حالمو خوب میکنه. بخاطر همینه که بیشتر وقتایی که حالم اوکی نیس مینویسم. و بعد که حالم اوکیه کارامو انجام میدم و زیاد دور‌ و بر نوشتن نمیام!

امروز با مینا و پوریا رفتیم بیرون. چون تولد پوریا بود و مینا میخواست براش کادو بخره. البته کادویی که خودش انتخاب کنه. بهرحال این مهم نیس. مهم کفشاییه که از پشت ویترین اونور خیابون منو صدا زدن! یه مدلش آلستار بود و اون یکیش نایک. هردوتاشون دلمو بردن و از پشت شیشه صدام میزدن. ازونجایی که یه جفت الستار دارم، حواسم بیشتر سمت نایکه بود. ولی این کفش دقیقا شبیه کفش دنی بود و تو مغز من داشت این میگذشت که باز شدی! این که کلمه‌ی رو به خودم نسبت میدم، ازونجایی میاد که یهو به خودم اومدم و دیدم دارم علاقه های دیگرانو می‌م! مثلا یکی میگفت از فلان چیز یا فلان کار خوشم میاد، منم جذب اون چیز میشدم! و اون کارو انجام میدادم. مدت زیادی نمیگذره که متوجه رقت انگیز بودن این موضوع شدم! احتمالا میدونم ریشه‌ش از کجاست. ولی خب دونستن کافی نیست. بالاخره که الان نمیدونم به این کفش نایک قند عسل که از پشت شیشه صدام میزد و حتا منو داخل مغازه کشوند تا از نزدیک ببینمش، اعتماد کنم یا نه!

دیگه اینکه اورتینک کردن رو تا حدود زیادی کنار گذاشتم ولی همچنان از جوانب دیگه ای گاهی به مغزم فشار میارم. که باعث میشه یهو وا بدم! البته نه اونقدرا ولی خب امروز که هوا گرم بود و بیرون راه میرفتم و هی لباس و کیف و کفش خفن میدیدم و نمیتونستم اون لحظه داشته باشمشون و ازونور پست امروز پاتوق رو آماده نکرده بودم و فکر اینکه عصر مشتری ناخن دارم و فردا صبح هم همینطور و اینکه پهلوهام و کمرم درد میکرد، خیلی داشت اذیتم میکرد.  و واسه همین وقتی بالاخره ظهر رسیدم خونه داداشمو بغل کردم و حتا یکم بغلش گریه کردم. البته اینکه مم نزدیکه تو این مسئله بی‌تاثیر نیست.

و الان گوشه‌ی ناخن شصت پام درد میکنه! مث وقتاییه که ناخنت طرف اشتباهی رشد میکنه و میره تو گوشت و دردش رو مخمه. دو سه روزه درستوحسابی کتاب نخوندم و همش حس میکنم کلی کار دارم که به انجام دادنشون نمیرسم. واسه همین سعی کردم برنامه‌ی امروز رو کلی تر و جمع و جور تر بنویسم تا مغزم یکم اروم بگیره

ولی خب نهایتا الان اینجام. و به نوشتن روی آوردم.


واسه تولدم هم نمیتونم خوشحال باشم چون هفته‌ی پیش داییم فوت شد. البته که دید من نسبت به قضیه‌ی مرگ تا حدودی یه طور دیگس و با عزاداری های شدید اوکی نیستم ولی اینکه بخوام واسه تولدم هم خوشحال باشم بهم عذاب وجدان میده. و از طرفی حس میکنم اگه بخوام کیک بگیرم و عکس بگیرم و خوشحال باشم احترام بقیه که ناراحتن رو زیر پا گذاشتم. ولی خب خیلی دلم میخواد این کارارو بکنم و بقیه‌ هم اوکی باشن با این موضوع


آخرین جستجو ها